امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

سلام عشق ماماني امروز دوشنبه 93/08/26  چهارماه و هشت روزت شده.هفته پيش دوشنبه برديمت دكتر فريدون نوري پزشك مثلا متخصص كه ماماني اصلا ازش خوشش نيومد.يك روز شربت ها رو بهت دادم اما رفتم اينترنت ديدم بله شربت هايي كه بهت تجويز كرده اصلا نبايد زير شش ماهگي بهت بدم مخصوصا ديفن هيدرامين كه نوشته بود يادگيري رو در آينده براي بچه مختل مي كنه مخصوصا درس رياضي و فيزيك. به بابايي ز زدم گفتم گفت بهت ندم قطع كنم... اون روزم دوبار يه بار صبح يه باز هم شب بالا آوردي بايد بگم استفراغت خيلي شديد ميشه مثل آدماي بزرگ.ماماني خيلي ناراحت ميشه حتي ميزنه به گريه اما دوست نداره شما اشك هاي ماماني رو ببيني و ازت پنهون ميكنه ماماني خيلي داغون شده يك ماهي م...
26 آبان 1393

بدون عنوان

سلام نازنازي ماماني امروز دوشنبه (93/08/19) رفتي ماه پنجم و ديروز ماه چهارمت تموم شد.قربونش بره ماماني كه داره زرگ ميشه و واسه خودش مردي ده هزا ماشاالله. امروز بابايي صبح ماموريت تبريز رفته بود و بعد ظهر اومد برديمت دكتر متخصص كودكان فريدون نوري، آخه سرفه هات خوب نميشد و بابايي ديروزعصاره پيچك برات گرفته بود كه امروز به دكتر گفتيم گفت اونو براي بچه ها ندين...راستشو بخواي من زياد از اين دكتر خوم نيومد نمي دونم چرا؟همكاراي بابايي معرفي كرده بودن. گفت خدارو شكر گلوش عفونت نكرده از اثرات سرماخوردگي كه باقي مانده و دو تا شربت نوشت يكي ديفن هيدرامين (شربت سرفه) و اون يكي تئوفيلين- جي(كاهش اسپاسم و باز شدن راه تنفسي).بايد بگم تو ماشين يه ك...
19 آبان 1393

بدون عنوان

سلام فرشته كوچولوم طاهاگلي امروز جمعه شانزدهم آبانماه سال 93 سه ماه و بيست و هشت روزه كه بدنيا اومدي و پس فردا چهار ماهت تموم ميشه و انشاالله ميري ماه پنجم. سه شنبه همانطور كه گفته بودم روز عاشورا بود و رفتيم خونه عزيز و مراسم شبيه خواني و نذرماماني و عزيز هم ادا كرديم و خداوند انشاالله قبول كنه.بايد بگم خونه پدربزرگت يعني خونه پدربابايي اونقدر گريه ميكردي كه نمي تونست ماماني آرومت كنه علتشو نمي دونم ولي تا حالا انقدر گريه نكرده بودي اونقدر اشك از چشمان نازت سرازيرشد كه ماماني فقط ميخواست ازاونجا ببرتت هر چي به بابايي ز مي زدم ج نميداد بالاخره اومد و شما يكم آروم شدي بغل بابايي فكر كنم اونارو نميشناختي به همين خاطر تا رفتي بغل مامان...
16 آبان 1393

بدون عنوان

سلام خوشكل ماماني عزيزجونم طاها گلي امروزشنبه (93/08/10) سه ماه و بيست و دو روزه كه متولد شدي و هشت روز ديگه ايشاالله ميري ماه پنجم. دوشنبه هفته گذشته كه پنجم آبان ميشد حالت خوب بود يعني از وقتي كه درمانگاه برديمت استفراغت قطع شده بود اماباز نميدونم چي شده بود كه از موقعي كه استفراغ ميكردي دوباره شير نميخوردي و فقط يه كم ميخوردي و ول ميكردي و دوباره ماماني از اين بابت خيلي نگران بود و شبها خوابش نمي برد و منتظر مي موند تاشما بيدار بشين و شير بخورين اما شما بيدار نمي شدين و ماماني به زور بيدارت مي كرد و يه كم مي خوردي اونم بعد سه چهار ساعت خواب يه كم مي خوردي و ماماني خيلي ناراحت و غمگين بود... تا اينكه دوشنبه  پنجم آبان بعد ...
10 آبان 1393

بدون عنوان

سلام نفس ماماني امروز جمعه سه ماه و چهارده روزت هست (93/08/02)و فردا سه و نيم ماهه ميشي.الان كه ماماني اومده وبلاگت تو تازه به خواب شيرينت رفتي و خوابت شب ها منظم شده و تا هشت و نيم و نه شب خوابت مي بره البته وقتي مهموني ميريم يا مهمون برامون مياد خوابت بهم ميخوره و تا يازده شب نميخوابي. فدات بشم پسرنازنيم يكشنبه بود كه خونه خاله رفتيم تابراي اسباب كشي خونه جديدشون كمك كنيم و شما اونجا يكم خوابيدي و شب ده برگشتيم خونمون.اونجا حالت خوب بود اما فرداش هي سرفه ميكردي و گلوت گرفته بنظر مي اومدچند روز قبلش هم يعني از وقتي از پيش دكترمعصومي برگشتيم دو روز بعدش استفراغ مي كردي و ماماني نميدونست و شب ها تا صبح يكي دوبار بيدار ميشدي و شير ميخ...
2 آبان 1393

بدون عنوان

سلام جوجوي ماماني امروز شنبه سه ماه و هشت روزت هست.ديروز كه جمعه بود با خاله هرا رفتيم مجلس ترحيم دايي عزيزت اونجا همه تو رو بغل مي كردن و باهات بازي ميكردن  اماشما اصلا بهشون توجه نميكردي و اونارو نميشناختي خاله هاي ماماني اونجا تو رو بغل مي كردن مخصوصا خاله فريده آنقدر دوست داره كه كم بود لپهاي نازتو بكنه اما ماماني ناراحت ميشد و نميذاشت...همه مي گفتن شبيه ماماني هستي و در واقع كپي برابراصليم فكر كنم بابايي از اين بابت ناراحت كه چرا شبه خودش نيستي اماعاشقته مثل ماماني. بايد بگم خيلي شيطون بلا و بازيگوش شدي و فكر كنم انيشتين بشي ايشاالله چون در مورد همه چيزخيلي كنجكاوي...دستهات هم مثل هميشه تو دهنت و همش مي مكي نمي دونم گشنته يا ...
26 مهر 1393

بدون عنوان

سلام گل پسرم،خوشكلم چند دقيقه ميشه كه ماماني خوابوندت.تازگي ها تو بغل ماماني خوابت ميبره جيگركي  قبلا رو پاهام عادت كرده بودي بخوابي.البته هم رو پاهام هم بغلم مي خوابي قربونت برم عشقم كه ماماني خيلي دوست داره و عاشقته طوريكه بدون تو دنيا براش هيچ ارزشي نداره نفس مامان. امروز چهارشنبه 93/07/23 پنج روزه كه رفتي تو ماه چهارم عزيز دلم. 18 مهر كه سه ماهت تموم شد از 16 مهر يعني چهارشنبه هفته قبل كه بابايي اداره بود يهو ديدم كه داري سرتو از بالش بلند مي كني وتلاش مي كني پاشي و هي با خودت كلنجار ميري و بالاخره از اون روز به بعد سرتو بلند مي كني و بيشتر به طرف راست مي غلتي و مي چرخي و با كمك پاهات مي افتي روي شكمت و سعي مي كني چهار دست و پا ب...
23 مهر 1393

بدون عنوان

سلام عزيزدل ماماني طاهاجونم  امروز سه شنبه چهار روزه كه رفتي تو ماه چهارم.(93/07/22)چندروز بود اينترنت قطع بود بخاطر اينكه بايد تمديد ميشد. امروز صبح اصلا خوابم نبرد بعد اينكه تو خوابيدي گفتم يه سر به وبلاگت بزنم آخه اينترنت قطع بود و ماماني خيلي دلتنگ بود كه به وبلاگت سرنزده. پنجشنبه هفته گذشته كه دهم مهر ميد و دكترمعصومي برديمت بخاطر شير نخوردنت ماماني يادش رفت از دكتر بپرسه كه يه مدته از چشاي جيگرش اشك سرازير ميشه خودبخود تا اينكه شنبه 93/07/19 منو بابايي خيلي نگرانت شديم و باز برديمت دكتر. تقريبا هشت روز از بردنت به دكتر مي گذشت و دكتر گفت كه سوراخ لبه چشات ريزه و نميذاره آبش به بينيت برسه چون با بيني هم در ارتباط هستند و د...
22 مهر 1393

بدون عنوان

سلام عشق ماماني و بابايي طاها گلي امروز دوشنبه (93/07/14)درست سه ماهه متولد شدي.اما اگه با ماه حساب كنم انشاالله هجدهم ميري ماه چهارم. پنجشنبه كه بابايي مرخصي گرفته بود و برديمت دكتر معصومي بخاطر شير نخوردنت بعد دكتر كه خونه رفتيم و بابايي هم رفت اداره، شب نميخواستي شير بخوري و با گفته دكتر بردمت اتاق خواب و يه كم تاريك شد و يه كم خوردي و خوابيدي و نصف شب هم كه با حالت خواب شير مي خوري خوب مي خوري. راستي دكتر گفت 7 كيلو شدي و گفت با اينكه يه هفته ميشه شير نمي خوردي وزنت خوب پيش ميره يعني نرماله خداروشكر. جمعه كه صبح شدو بابايي اومد خونه شماهم كه طبق معمول زود بيدار ميشي تا اومدن بابايي دوباره هوشيار شدي و شير نخوردي و بابايي رفت چاد...
14 مهر 1393

بدون عنوان

سلام كوچولوي ماماني امروز پنجشنبه (93/07/10) دو ماه و بيست و شش روزه كه به دنيا اومدي.اما اگه با ماه حساب كنيم تا هجدهم مهرهشت روز مونده كه بري توماه چهارم من روزهاي سي ويكم تابستان هم حساب مي كنم. يه هفته شايد هم بيشتر ميشه جيگلي ماماني ديگه روزها شير نميخوره و ماماني به زوربهت شيرميده گاهي وقتا هم ميدوشه و بافنجان و قاشق بهت ميده.ديروز كه اصلا نميخوردي و فقط گريه مي كردي و ماماني هم خيلي نگرانت بود و ناراحت و مضطرب.چون وقتي بغلت ميكنم شيربهت بدم جيغ ميزني به زور ميگيري و ول مي كني و فقط چند دقيقه ميخوري ماماني هم با گريه تو ناراحت ميشه و گريه مي كنه وبه اين و اون ز ميزنه تا علتشو بپرسه وهركسي يه چيزي ميگه . تا اينكه گفتن دماغت افتاده...
10 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد