امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

سلام نازنازي ماماني امروز شنبه بيست و پنجم بهمن ماه درست هفت ماه و هفت روزه كه بدنيا اومدي.. دوشنبه هفته قبل كه بيست و دوم ميشد برديمت بهداشت وزنت همان 8/400 هست و ثابت موندي و اصلا تغيير نكردي بايد بگم ماماني خيلي ناراحت و نگران شد وقتي ديد اصلا  وزن اضافه نكردي آخه نمودار رشدت داره سيرنزولي مي كنه. پسرگلم نميدونم چرا خوب غذا نميخوره اصلا دهنشو باز نميكنه مگه وقتي خوشش بياد اونم به زور يكي دو قاشق. هفته هاي اول ماه هفتم خوب ميخوردي اما از وقتي يدونه دندون نيش درآوردي بدغذا شدي خب از  وزنت هم معلومه كه چيزي نميخوري و ماماني هم خيلي اذيت ميشه وقتي غذا نميخوري. باهزار ترفند بهت ميخوام غذا بدم اما دهنتو باز  نمي ك...
25 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام جيگر مامان اميدوارم حالت خوب خوب باشه... امروز پانزدهم بهمن ماه درست شش ماه و بيست و هفت روزه كه بدنيا اومدي.. جيگر ماماني يكي دو هفته ميشه بي قرار و بي تابي مي كني مخصوصا اين دو سه روزه كه روزها بي قرار و شب ها هم گريه و زاري مي كني تو خواب. روزها هم فقط ميخواي بغلت كنم و يك جا بند نميشي و بي تابي و گريه مي كني و ماماني نميتونه به كاراش برسه مگه اينكه بخوابي.. قربون پسملي گلم برم نگو داشته دندون در مياورده و مامانيش خبر نداشته تا اينكه يكشنبه بعد از ظهر ماماني ديد دندون زيري سمت چپت در اومده و لمسش كرد و شما هم مي خواستي فقط گازش بگيري. با اون يدونه دندون نيشت جيگرم. فقط دوست داري يه چيزي ببري دهنت و آروم و قرار نداري.ق...
15 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام عزيز دل ماماني و بابايي امروز سه شنبه هفتم بهمن ماه ،درست شش ماه و نوزده روزه كه به جمع ما پيوستي... شنبه همين هفته كه چهارم بهمن ماه ميشد و شش و نيم ماهت بود بعد از ظهر رفتيم با شما خونه خاله الميرا رهاجون رو ببينيم آخه شما و رهاجون تو يك روز بدنيا اومدين همانطور كه قبلا گفتم... بايد بگم اونجا فقط اين ور اون ورو نگاه مي كردي و به رهاجون اصلا توجه نداشتي بر عكس رهاجون از ديدن ما خيلي ذوق زده شده بود  و همش مي خنديد.خاله الميرا مي گفت شمارو ديده دادوفرياد نميكنه و ساكته اما نميزاره كارامو انجام بدم...قربون هر دوتون برم كه هر كدوم تو لاك خودتون بودين.اما رهاجون به ماماني همش مي خنديد.. رهاجون همش سعي مي كرد توجه شمارو جل...
7 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام عشقم امروز پنجشنبه بيست و پنجم ديماه البته بيست وششمه الان كه ساعت يك بامداد و ماماني يكم كارداشت و انجام داد و خوابش نبرد و اومد وبت... يك هفته هست وارد ماه هفتم شدي و سرلاك و فرني هم خوب نميخوري فكر مي كنم از چيزاي شيرين زود زده ميشي. امروز سوپ هويچ و سيب زميني و برنج رو ميكس كردمو بهت دادم و خيلي خوشت اومد چند قاشق تونستي بخوري. شيرت هم كه خوب نميخوري.. دوشنبه كه بيست و دوم ديماه بود واكسن شش ماهتو برديمت بهداشت زدن. تا ساعت پنج و نيم خوب بودي ولي وقتي اومديم خونه شروع  به گريه كردن كردي خيلي اذيت شده بودي و شب باز ميترسيدم مثل اون دفعه تب كني اما خدا رو شكر  تبت  خيلي كم بود چون زرده تخم مرغ با نمك رو ...
26 دی 1393

بدون عنوان

سلام نفسم همه زندگي ام امروز شنبه بيستم ديماه شش ماه و دو روزه كه متولد شدي. عشق ماماني روز به روز داري نازترميشي و از چهارشنبه هفته گذشته كه دهم ديماه ميشه داري ميشيني و خم ميشي و پاهاتو ميگيري.خيلي خوشحالم كه داري ميشيني عزيز دلم.فعلا كه كه چهاردست وپا نميتوني بري. شيرخوردنت هم هنوز خوب نشده و روز به روز داري ضعيف ميشي و ماماني خيلي نگرانته نفسم. از همون چهارشنبه يواش يواش بهت سرلاك برنج ميدم يه ذره ميخوري و زده ميشي دو روز هم نتونستم بهت سرلاك بدم.. يعني روز سه شنبه كه عقدكنون دايي محسن بود و پنجشنبه هم كه بله برونش بود و مراسم شب چهارشنبه خونه عروس بود شما چون خونمون خيلي ساكت هست و شما خونمون آ روم هستي مهموني يا جاهاي...
20 دی 1393

بدون عنوان

سلام عشقول ماماني نفس ماماني امروز پنجشنبه يازدهم ديماه 1393 شما درست پنج ماه و بيست و يك روزه كه بدنيا اومدين و ايشااله يك هفته ديگه ميري تو ماه هفتم. چه زود بزرگ شدي ماماني  انگار ديروز بود متولد شدي... بعد سه ماه خدا رو هزار مرتبه شكر از روز دوشنبه هشتم ديماه كه خونه خاله رفته بوديم داري خوب شير ميخوري ماماني هم از بالا بهت ميده هم خودت ممييتو ميگيري و خوب ميخوري فكر مي كنم ديگه داري هوشيارتر ميشي و ممييتوميشناسي...البته بعد ظهرها يعني اوايل شب شيرت كم ميشه و شما هي گشنت ميشه و هي نق ميزني و سروصدا مي كني.فكر مي كنم سير نميشي.. بخاطر همين امروز بابايي از اداره اومد برات سرلاك برنج گرفت اولش فكر مي كردم نخوري اما ماشاال...
11 دی 1393

بدون عنوان

سلام عزيز دل ماماني امروز دوشنبه يكم ديماه سال نودوسه پنج ماه و سيزده روزه كه بدنيا اومدي. بايد بگم با رورواكت خوب تا مي كني و دوسش داري و خوب ميرونيش اما شيرخوردنت هنوز خوب خوب نشده. ديشب كه شب يلدا بود خونه خاله زهرا بوديم و شما باز شير نميخوردي و تو بغل بابايي دنبال مميي مي گشتي و همه تعجب ميكردن آخه يعني مامانيتو نميشناسي؟جيگرماماني نميدونم چرا اينطور شدي... ماماني هم از همين صحنه فيلم گرفته تا وقتي بزرگ شدي ببيني خودت كه دنبال مميي تو بغل بابايي ميگشتي الان تو خواب ناز هستي و تا صبح هي مي افتي و ماماني تا صبح تو رخت خوابت ميذاره... وقتي مهموني ميريم نظم خوابت به هم ميريزه و وقتي خونه ميريم بيدار ميشي و بازيگوشي مي كني و ...
1 دی 1393

بدون عنوان

سلام گل پسرماماني امروزچهارشنبه نوزدهم آذرماه سال نودوسه رفتي ماه ششم. ديروز بابابي تصميم گرفتيم برات رورواك بگيريم چون ديگه بازيگوشيت زيادتر شده و زمين و هوا نمي موني حتي تو بغلمون هم آروم و قرار نداري و هي ميخواي بري رو زمين و بچرخي و بغلتي و چهاردست وپاراه بري.بايد بگم همه تلاشتو داري مي كني اما اينم بگم كه زياد نميزام اينجوري بموني چون دكتر منع كرده بخاطرمعدت. شيرخوردنت خوبه اما عالي نشده موقعي كه زياد گشنته وميخواي بخوابي ميگيري و يكم ميخوري و ميخوابي.   فداي جيگرم بشم از ديروز كه رورواك براش گرفتيم هي ميخواد سوارش بشه و برونه و از خودش هم صدادر مياره. پاهاتو ميزاري زمين و رورواكتو ميروني بايد بگم خيلي زرنگي و از ...
19 آذر 1393

بدون عنوان

سلام جيگركي ماماني طاهاجون جوني   امروز سه شنبه (93/09/09 )يه هفته ميشه بهت سرنزدم  نفسم...   امروز درست چهارماه و بيست ويك روزه كه متولد شدي و داري پيش ماماني و بابايي زندگي مي كني.و چقدر خوشحالم از اينكه با اومدنت به زندگيمون شور و شوق دوباره بخشيدي و بايد بگم منو بابايي روز به روز بيشتر بهت وابسته تر ميشيم و شما هم هي نازك نارنجي ميشي و جيگرتو ماماني بخوره نازتر و شيطون بلاتر... پاهاتو بالا مي بري و بادستان كوچولوت ميخواي بگيري و  بطرف دهنت ببري اما فعلا نميتوني و همه تلاشتو مي كني بايد بگم خيلي نسبت به قبلناخيلي پرجنب و جوش تر شدي و نسبت به همه چيز كنجكاوتر.. سرت هم هي بالامياري از بالشت تا بتوني بشي...
9 آذر 1393

بدون عنوان

سلام عشقول پسملي ماماني امروز دوشنبه (93/09/03) سوم آذرماه دقيقاشما چهار و نيم ماهته.پنجشنبه هفته گذشته كه بيست و نهم آبان بود خاله زهرا و هادي اومده بودن و شمارو با خاله زهرا كه يك هفته ميشد حموم نرفته بودي به آبتني برديم نميدونم چرا همش گريه مي كردي آخه هميشه با بابايي مي بردمت آبتني و خيلي خوشت مي اومد اما بابايي يك هفته ماموريت بود و شبش اومد. از فرداش سرفه هات شديدتر شد و يكم آبريزش بيني كردي و عطسه. و بابايي باز هي نق زد كه سرماخوردي و حموم زياد گذاشتي بمونه بيچاره خاله زهرا حتي تو پتو پيچوندت و بهت لباس پوشوند اما نمي دونم چرا اينطوري شدي باز.ماماني بيشتر از قبل نگرانتر و مضطربتر شده آخه باز شير نميخوري جيگرماماني ... ميدونم...
3 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد