امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1393/7/14 21:30
نویسنده : ديلا
97 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق ماماني و بابايي

طاها گلي

امروز دوشنبه (93/07/14)درست سه ماهه متولد شدي.اما اگه با ماه حساب كنم انشاالله هجدهم ميري ماه چهارم. پنجشنبه كه بابايي مرخصي گرفته بود و برديمت دكتر معصومي بخاطر شير نخوردنت بعد دكتر كه خونه رفتيم و بابايي هم رفت اداره، شب نميخواستي شير بخوري و با گفته دكتر بردمت اتاق خواب و يه كم تاريك شد و يه كم خوردي و خوابيدي و نصف شب هم كه با حالت خواب شير مي خوري خوب مي خوري. راستي دكتر گفت 7 كيلو شدي و گفت با اينكه يه هفته ميشه شير نمي خوردي وزنت خوب پيش ميره يعني نرماله خداروشكر.

جمعه كه صبح شدو بابايي اومد خونه شماهم كه طبق معمول زود بيدار ميشي تا اومدن بابايي دوباره هوشيار شدي و شير نخوردي و بابايي رفت چادر آورد به سرمون انداخت تا اين ور و اون ورو نگاه نكني و شما هم يه كم بازيگوشي كردي و چادر رو با انگشتاي نازت كشيدي و ديدي خبري از درو ديوار نيست با يه كم سروصدا خوردي و با مميي آشتي كردي البته اون روز خيلي خوب شير خوردي هر ازگاهي يادت مي افتاد نمي دونم آگاه ميشدي و نمي گرفتي اما وقتي ديدي شيرين شده شيرت خوردي و از اون روز آشتي كردي و ماماني هم كه نزديك ده روز ميشد و خيلي از نخوردنت ناراحت و غمگين بود خيلي خوشحال شد آفرين به پسملي كوچولوي نازم كه زود آشتي كرد و ماماني كه دوست نداشت شير خشك بخوري از اين بابت خدارو هزار مرتبه شكرگزاري كرد.

عزيز دل ماماني كه هفت كيلو و صد گرم شده گاهي اوقات وقتي ماماني آشپزخونه هست و سرش به پختن ناهار گرم هستش با خودش يه كم حرف ميزنه و آخر سر بعد چنددقيقه كه خسته ميشه صداش درمياد و ماماني رو صدا ميزنه و ميگه ما...قربون اون زبون شيرينت برم كه از الان كه سه ماهته ياد گرفتي ماماني رو صدا بزني...اين روزا هم انگشتاتو نگاه مي كني و باهاشون بازي ميكني فكر كنم خوشت مياد و تعجب مي كني اين دستاي منه يا نه شايد هم مي شناسي شايد هم ميگي اينا چيه؟...قربون اون لپهاي افتاده ات برم كه از موقع تولد مثل هلو هست و الان هم خوشكلتر و بانمك ترشده..

ديروز سيزده مهر سال 93 عيد قربان بود و بابايي هم خونه بود  و با خاله زهراوهادي پسرخاله و عموبيت اله رفتيم بيرون اونم با ماشين بزرگ باربري شش چرخ كه بابايي با عمومهدي شريكي گرفتن. اولين بارت بود كه عيد قربان رو با ما بودي و بهمون خيلي خوش گذشت شما هم فقط ميخواستي بگردونيمت و وقتي مي نشستيم سروصدا ميكردي كه منو بگردونين.عيد قربان هادي هم كلي عكس ازت انداخت اونم بالاي درخت كه شما آويزون شده بودي با كمك ماماني.

عموبيت اله خيلي از لپات بوس ميكرد و ماماني كه دلش نمياد از لپات بوس كنه و بيشتر دست وپا و پيشونيتو مي بوسه عمو برعكس خيلي بوست مي كنه و لپاتو قرمز مي كنه و ماماني و بابايي هم چپ چپ نگاش ميكنن و آخر سر هم تو چادر لپتو گاز گرفت و شما گريه كردي و گفتي ماما و همه خيلي تعجب كردن وقتي ماما گفتنت رو براي اولين بار شنيدن.اما ماماني خيلي وقته به ما گفتنت عادت كرده قربون جيگرم برم كه هم  باهوشه هم كنجكاو و خيلي دلش ميخواد زود راه بره چون خيلي دوست داره  و هر روز با كمك ماماني يه كم تمرين ميكنه...

توچادر هم نميخواستي شير بخوري و خاله هم گفت اگه نخوري مي زنتت البته شوخي ميكرد شما هم كه يادت افتاده بود نخوري اما دوباره تكنيك چادر رو به كار برديم باهزار دوزو كلك بالاخره داري مي خوري و آشتي كردي.خدا رو هزار مرتبه شكر چون اگه نميخوردي ماماني دق مي كرد...

بوس ماماني

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد