امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

سلام عزيز دل ماماني امروز دوشنبه يكم ديماه سال نودوسه پنج ماه و سيزده روزه كه بدنيا اومدي. بايد بگم با رورواكت خوب تا مي كني و دوسش داري و خوب ميرونيش اما شيرخوردنت هنوز خوب خوب نشده. ديشب كه شب يلدا بود خونه خاله زهرا بوديم و شما باز شير نميخوردي و تو بغل بابايي دنبال مميي مي گشتي و همه تعجب ميكردن آخه يعني مامانيتو نميشناسي؟جيگرماماني نميدونم چرا اينطور شدي... ماماني هم از همين صحنه فيلم گرفته تا وقتي بزرگ شدي ببيني خودت كه دنبال مميي تو بغل بابايي ميگشتي الان تو خواب ناز هستي و تا صبح هي مي افتي و ماماني تا صبح تو رخت خوابت ميذاره... وقتي مهموني ميريم نظم خوابت به هم ميريزه و وقتي خونه ميريم بيدار ميشي و بازيگوشي مي كني و ...
1 دی 1393

بدون عنوان

سلام گل پسرماماني امروزچهارشنبه نوزدهم آذرماه سال نودوسه رفتي ماه ششم. ديروز بابابي تصميم گرفتيم برات رورواك بگيريم چون ديگه بازيگوشيت زيادتر شده و زمين و هوا نمي موني حتي تو بغلمون هم آروم و قرار نداري و هي ميخواي بري رو زمين و بچرخي و بغلتي و چهاردست وپاراه بري.بايد بگم همه تلاشتو داري مي كني اما اينم بگم كه زياد نميزام اينجوري بموني چون دكتر منع كرده بخاطرمعدت. شيرخوردنت خوبه اما عالي نشده موقعي كه زياد گشنته وميخواي بخوابي ميگيري و يكم ميخوري و ميخوابي.   فداي جيگرم بشم از ديروز كه رورواك براش گرفتيم هي ميخواد سوارش بشه و برونه و از خودش هم صدادر مياره. پاهاتو ميزاري زمين و رورواكتو ميروني بايد بگم خيلي زرنگي و از ...
19 آذر 1393

بدون عنوان

سلام جيگركي ماماني طاهاجون جوني   امروز سه شنبه (93/09/09 )يه هفته ميشه بهت سرنزدم  نفسم...   امروز درست چهارماه و بيست ويك روزه كه متولد شدي و داري پيش ماماني و بابايي زندگي مي كني.و چقدر خوشحالم از اينكه با اومدنت به زندگيمون شور و شوق دوباره بخشيدي و بايد بگم منو بابايي روز به روز بيشتر بهت وابسته تر ميشيم و شما هم هي نازك نارنجي ميشي و جيگرتو ماماني بخوره نازتر و شيطون بلاتر... پاهاتو بالا مي بري و بادستان كوچولوت ميخواي بگيري و  بطرف دهنت ببري اما فعلا نميتوني و همه تلاشتو مي كني بايد بگم خيلي نسبت به قبلناخيلي پرجنب و جوش تر شدي و نسبت به همه چيز كنجكاوتر.. سرت هم هي بالامياري از بالشت تا بتوني بشي...
9 آذر 1393

بدون عنوان

سلام عشقول پسملي ماماني امروز دوشنبه (93/09/03) سوم آذرماه دقيقاشما چهار و نيم ماهته.پنجشنبه هفته گذشته كه بيست و نهم آبان بود خاله زهرا و هادي اومده بودن و شمارو با خاله زهرا كه يك هفته ميشد حموم نرفته بودي به آبتني برديم نميدونم چرا همش گريه مي كردي آخه هميشه با بابايي مي بردمت آبتني و خيلي خوشت مي اومد اما بابايي يك هفته ماموريت بود و شبش اومد. از فرداش سرفه هات شديدتر شد و يكم آبريزش بيني كردي و عطسه. و بابايي باز هي نق زد كه سرماخوردي و حموم زياد گذاشتي بمونه بيچاره خاله زهرا حتي تو پتو پيچوندت و بهت لباس پوشوند اما نمي دونم چرا اينطوري شدي باز.ماماني بيشتر از قبل نگرانتر و مضطربتر شده آخه باز شير نميخوري جيگرماماني ... ميدونم...
3 آذر 1393

بدون عنوان

پسرم باور نکن خالق نظم دانه های انار، زندگی تو را بی نظم چیده باشد...   پسرم، نورچشمم از لحظه ای که متولد شده ای من معنای واقعی خوشبختی را با تو و در کنار تو فهمیدم، پسرم خدا تو را به من هدیه داد و من واهمه دارم از اینکه لایق هدیه ای این چنین باارزش نباشم نگاهت آن قدر دلنشین و آرام بخش است که گاه احساس می کنم در گوشه ای از بهشت نشسته و نظاره گر بزرگ شدن تو هستم پسرم کلمات از بیان احساس من نسبت به تو قاصرند اما بدان هر روز که می گذرد عظمت پروردگار را در وجود نازنین تو بهتر می توانم درک کنم و سعی می کنم امانتدار و نگهدار خوبی برای فرشته ای باشم که هدیه خداست. ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

من دوستت دارم:   پسرکم من لثه های بی دندانت را دوست دارم   من انگشتان خیس تو را که مکیده ای دوست دارم   من غلت زدن های مکرر تو را دوست دارم   من نگاه زیبا و کنجکاوانه تو را دوست دارم   من لحظه ای را دوست دارم که پاهای کوچکت را به سمت دهان می بری و آنها را می مکی   من بیداری های شبانه ام را دوست دارم   من خستگی هایم را دوست دارم   من وداع با خواب خوش شبانه را دوست دارم   من غرق شدن در دنیای کودکی تو را دوست دارم   من حتی نق زدن های تو را دوست دارم ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

پسرنازنينم طاهاجونم   به گرمای لحظه هایی که در آغوشمی آنقدر محو تماشايت ميشوم كه گذر زمان را حس نمی کنم ...  با تو روزهای زندگیم گرم می گذرد... طاهاجونم، فرشته كوچولوي نازنينم ، امید فردایم ، اميدروزهاي سخت زندگي ام... ای همه دنیای من، گاه با تو یک نفس عاشق می شوم و یک صدا برایت احساس عاشقانه ام را  می گویم و گاه بین من و چشمانت سکوت برقرار می شود و در این سکوت یک دنیا عشق را  می توان نظاره کرد. پسملي قشنگم چه بی انتهاست قصر عشق من و تو و چه خوشبختیم از اینکه کنار هم هستیم در کنار تو ، تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر ، دنیا رنگ دیگری دارد...   ...
27 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد