امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1395/1/13 23:40
نویسنده : ديلا
67 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم

خوبي؟

رو به راهي؟

دماغت چاقه؟

حالت سازه؟

اميدوارم هرجا هستي شادكام و پيروز و سربلند باشي.

امروز جمعه سيزدهم فروردين ماه 1395 كه اولين روز از سال 95 اومدم وبلاگت پنج روز مانده تا ماه بيست و يكم ات تموم شه و بري تو ماه بيستو دوم انشاالله.

خدايا..زیبا

انگار همين ديروز بود كه سيزده بدر رفتيم روستا مال پارسال رو ميگم كه نه ماهت بود و با خاله و عزيز اينا رفتيم روستا باغ.پارسال بابا هم تعطيل بود و شما هم حالت بهتر از امسال بود درسته پارسال هم مريض شدي و آنفلوانزا گرفته بودي اما حالت بهتر از امسال بود و سيزده بدر رو با هم رفتيم بيرون.

چه زود گذشت اين يك سال..بوس

اما امسال كه زمستون خيلي مريض مي شدي و عيد هم باز مريض شدي تا امروز كه سيزده بدر بود سرماخوردگيت خوب خوب نشده اما خدا رو شكر ديگه تب اينا نداري و بازي مي كني.امروز هم كه بابايي تعطيل نبود اما سه ساعت تا ظهر اومد و رفت و ما هم با عزيز اينا نرفتيم روستا بخاطر اينكه هر دومون كامل خوب خوب نشديم.

الان كه صفحه باز نميشه ببينم آخرين بار كي اومدم اما فكر كنم شب تولد بابا كه داشتم كيك براش مي پختم اومده بودم.نميدوني كه بابايي چقدر سورپرايز شده بود وقتي كيك تولدش رو ديد البته تلگرام براش فرستادم عكسشو چون اون روز پنجشنبه ماموريت رفته بود و عصر اومد.بله بابايي تولدش 27 ام اسفند ماه بود يعني آخرين روزاي زمستون و چندروز مونده به عيد.

شما هم كه چهارشنبه سوري رفته بوديم آبدرماني از پنجشنبه همون روز تولد بابا عصرش شروع كردي به گريه و زاري و بي تابي مي كردي و ماماني بهت پروفن داد تا تولد حالت خوب باشه اما بعد تولد باز شروع كردي و اون شبش دو شب و روز تب شديدي كردي و ماماني باز مجبور شد بيدار بمونه تا خداي نكرده تبت بالا نره البته يكم خوابم مي گرفت و بيدار ميشدم و شما هم نصف شب تبت بالا رفت و تب و لرز داشتي.خلاصه بگم چي شده بود باز اينطوري شده بودي نميدونم اما فكر كنم بابايي گفت از اون آب آبدرماني رفته شكمت و ميكروب رفته بدنت.

جونم برات بگه كه تا عيد يكم خوب شدي و داروهاتو بهت ميدادم اما از روز پنجشنبه عيد كه پنجم ميشد و چهارشنبه روستا رفتيم و اونجا يكم باد مي اومد باز آبريزش داشتي  و جمعه هم كه دايي محسن و زن دايي شب اومدن و عصرش از روستا برگشتيم و بابايي چندتا نهال برد روستا تا بكاره. باز از جمعه شب اذيت هات شروع شد طوريكه اصلا نفهميدم دايي اينا چطور اومدن رفتن اون شب تب داشتي باز و روزشنبه هم خيلي اذيت شدي و همش بي تابي مي كردي.اون روز فقط رو پاهاي مامان بودي و هيچ چي جز شير نميخوردي حتي سوپ هم نميخوردي.تا اينكه يكشنبه باز بابايي ماموريت بودودير اومد و مهمون هم برامون اومد و شما هم با محمد پسرعمو فقط بازي ميكردي و چيزي نميخوردي و بعد رفتن اونا رفتيم دكتر البته ماماني هم از همون يكشنبه مريض شد و مجبور شد بره دكتر.

اين هفته اصلا براي من و شما هفته خوبي نبود از يه طرف مامان و از طرف ديگه شما مريض بودين و براي مامان هم خيلي سخت گذشت دكتر گفت تا زمانيكه بطور كامل خوب نشدي بيرون نبريمت چون هي يكم خوب ميشي و مي بريمت بيرون باز از فرداش شروع مي كني...

خدا رو الان حالت بهتر شده و مرتب داروهاتو ميدم تا خوب خوب شي سرفه مي كني اما دكتر باقرزاده كه دكتر رهاجون دختر خاله الميرا هست گفت كه اصلا گلوت عفونت و ...نداره اما به نظر مامان سرفه هات زياد شده و مامان هم گلوش عفونت كرده و مرتب مثل شما سرفه مي كنه.

انشاالله كه زود خوب ميشي جيگر مامان دكتر گفت يازده كيلو هستي و اين خيلي كمه.چيكار كنم عزيز دلم كه مريض هم ميشي لب به هيچ چي نميزني حتي سوپ.البته خدا رو شكر شير محلي و پاستوريزه مي خوري و اين جاي شكر داره.چون شير مامان نمي رسونه و زود گشنت ميشه.

خدا رو شكر امروز يكي دو قاشق تونستي برنج و كباب بخوري و ماماني رو خوشحال كردي.

از وقتي وارد ماه 21 ام شدي بلبل زبون وشيرين زبون شدي و نيست نيست هم يادگرفتي و رفت هم ميگي. روزايي كه بابايي نيست و ميريم ناناي وقتي مي بيني بابايي نيست مي گي بابا نيست رفت بانك و...

الهي كه ماماني فداي زبون كوچولو و شيرينت بشه كه چه ناز حرف مي زني.

نه

نيست

رفت ....

خيلي دوست دارم عزيز دلم

براي مامان هم دعا كن

عاشقتم

يه عالمهمحبت

بايترسو

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد