بدون عنوان

سلام عشق مامان

امروز چهارشنبه 26 ام اسفند ماه سال 1394 درست 1 سال و 8  ماه و هشت روز سن داري.يعني ماه 21 ام هستي.

نميدوني چقدر نازتر ميشي وقتي هر روز بزرگتر ميشي.البته خيلي هم شيطون تر ميشي و بازي گوشتر.خيلي درمورد همه چيز كنجكاوي مي كني.فقط دوست داري همه چيز بدوني.

ديروز براي اولين بار يعني سال اولت بود كه ديدي چهارشنبه سوري هست و آتش روشن مي كنن و شما هي به آتش نگاه مي كردي تو خيابون و جاده و با زبون شيرين خودت آتيش مي گفتي و وااااا مي گفتي.خيلي هم خوشت مي اومد.آخه پارسال اين موقع ها هشت ماهه بودي و نمي دونستي آتيش چيه اما ماشااله الان خيلي خوب مي دوني همه چيز رو...

ديروز كلي آتيش نگاه كردي و شب هم با هادي پسرخاله وعمو و خاله و عزيز رفتيم سرعين آبدرماني.

خيلي آبتني رو دوست داري و مخصوصا با هادي هم كه باشي ديگه غوغا مي كنين و شما هم فقط مي توني با هادي خوب بازي كني.خلاصه بابايي مي گفت اونجا كلي با هادي و آب بازي كردين و شب ساعت ده رفتيم و نزديك صبح دو برگشتيم و شماخوابتون پريده بود و ناناي نميكردي.

ميترسيدم سرما بخوري چون بعد چند مدت ديروز برف و بارون با هم مي اومد البته هر سال چهارشنبه سوريها هوا همينطوريه اما امسال يكم مه بود و امروز از صبح برف باريده تا الان كه شب ساعت يازده و نيم.

خيلي از برف خوشت مياد و بس مي گي.قربون اون زبون چرب و شيرينت بشم عزيزكم كه از پنجره حياط رو نگاه مي كنيو سه چرخه ايليا پسرصاحب خونمون كه حياط هستش واز سه چرخه شما يكم كوچيكه نگاه مي كنيو همش ايليا ايلا مي گي.آخه فكركنم چون از مال خودت كوچيكه دوسش داري با اينكه مال شما نو هستش و مال ايلا كهنه.

الان تو خواب ناز هستي و ماماني داره واسه تولد بابا كه فردا هستش براي اولين بار كيك رو خودش درست مي كنه.

چندوقته صبح ها زود ساعت هشت و هشت ونيم پا ميشي و شب ها هم ده مي خوابي قربونت برم اينجوري برات خيلي بهتره.چون صبح ها سرحال پاميشي.

اما امروز بخاطر ديشب كه دير اومديم ساعت ده بيدار شدي البته تاسرعين نيم ساعت خوابيدي.نميدونم توخواب استخر ميديدي پاشدي ساعت چهار زدي به  گريه و آروم نميشدي و همش آبو مي گفتي.بالاخره مامان يكم شربت پروفن بهت داد و شما به خواب رفتي.

بايد برم ببينم كيك آماده شده؟ البته خودم دارم خامشو آماده مي كنم اميدوارم خوب دربياد و بتونم بابايي رو سورپرايز كنم.

فعلا باي