امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1394/10/11 23:37
نویسنده : ديلا
55 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرم

اميدوارم هرجاهستي حالت خيلي خيلي خيلي خوب باشه.

امروز جمعه يازدهم دي ماه سال1394 هستش و شما درست يك هفته ديگه يك و نيم ساله ميشي.

سي ام آذرماه شب يلدا بود و شما و ماماني به همراه عزيز و خاله رفته بوديم عيدديدني شب يلدا براي زن دايي وسايل ببريم.اونجا با دختر عمه زن دايي شبنم كه سيزده ماهش بود با هم بازي ميكردين و خيلي بهت خوش گذشت اسمش يادم نميمونه اگه افتاد حتما مي نويسم.

سوم و چهارم ديماه كه پنجشنبه و جمعه ميشد عروسي عمو مهدي شما بود و پنجشنبه كه بابايي اداره بود با ماماني به همراه عمه اينا رفتيم شب حنا عروس و شما اونجاكه صداي باند مي اومد مي ترسيدي و گريه مي كردي وهمش بغل ماماني مي اومدي اما يكم بعدش چندتا دوست پيدا كردي و رفتي اتاق خواب و درشو مي بستين و باهم بازي مي كردين بايد بگم بيشتر با دختراي بزرگتر از سنت بازي مي كردي واز اونا خوشت مي اومد و اوناكه مثل لباس عروس لباس پوشيده بودن باهات بازي مي كردن.

اما شب عروسي خيلي بي تابي ميكردي و ماماني هم يكم اذيت كردي.فرداش كه شنبه و پاتختي مي شد باهم رفتيم خونه عروس و توماشين تا اونجا فقط خوابيدي.يكم آبريزش بيني داشتي و فكر كنم شب عروسي سرما خوردي و از اون روز به بعد كه يكشنبه ميشد و شما همش آبريزش داشتي و از روزدوشنبه بينيت گرفته تا الان و ترشحات چركي تا ديروز مي اومد و ماماني همش قطره سديم كلرايد بينيت مي ريخت. خدا رو شكر امروز يكم بهتر بودي و ترشحات آبكي بود اما از روز يكشنبه همش بي تابي مي كني و غذاخوب نمي توني بخوري مخصوصا شيرت كه وقتي مي خواي بخوري از دهان نفس مي كشي و نميذاره شير بخوري اگه تا فردا خوب نشه كه انشااله خوب ميشي مي برمت دكتر.

تازگي ها همش گريه مي كني و فقط ميخواي پيشت باشم نميدونم از چيزي ترسيدي يا مريضي اينطوري بي قراري مي كني.فقط صدا ميزني و دادو فرياد راه ميندازي كه بيام پيشت وهيچ كاري نكنم الان هم تو خواب ناز رفتي و تونستم بيام يه سر بهت بزنم عزيز دلم.چشمک

انشاالله حالت بهتز ازاين بشه جيگرماماني.

الهي ماماني قربون اون زيون شيرينت بشه كه چند روزه همش ماماني ماماني و بابايي مي گي البته ماماني رو خيلي خوب ميگي و ماماني جونش درمياد براي نفسش طاهاجون.بوس

الهي من بخورمت عزيزتر از جونم كه قلبم هميشه برات مي تپهمحبت

سه شنبه كه ولات حضرت محمد (ص) بود عروسي معصومه خانم دوست ماماني بود كه با يك روحاني ازدواج كرده و انشااله كه به پاي هم پير شن و خوشبخت بشن.اون روز عصررفتيم خونه ديدني عمه افسانه و يكم مونديم اومديم خونه تا ماماني حاضر شه بره عروسي اما شما همش بي تابي مي كردين به زور ماماني خوابوندت تا ساعت نه و بابايي هم گفت پيشت مي مونه وماماني مجبور شد تنهايي بره و شيشه شيرتو پركردمو به بابايي دادم تا بيدار شدي بهت بده.ميخواستم يه ذره استراحت كني وبا هم بريم عروسي اما شما يك ساعت طول كشيد بخوابي ونشد با هم بريم.اونجا دلم همش پيش تو بود كه نكنه بيدار بشي و شير بخواي وماماني رو بخواي اما بابايي مي گفت بيدار شدي و شير خورديو دوباره خوابت برده.

خلاصه اين روزها حالت يكم خوب نيست البته خدا روشكر مثل دفعه هاي قبل تب نداري و جاي شكرش باقي هستش.

بابايي برات فلش كارت خريده و شما چندتا ياد گرفتي با تصاويرش.البته بعضي هاشو خيلي خوب بلدي مثلا آب توپ نون.قاشق خرگوش و...

اعضاي صورتت رو وقتي اسم مي برم خيلي خوب نشون مي دي و تكرار مي كني.

قربونت برم الهي كه خيلي خوب ياد گرفتي.دست و پات هم خيلي خوب مي شناسي و گاهي وقتها باهاشون بازي ميكني و اسمشونوميگي.

خلاصه براي خودت مردي شدي عشقم

دوست دارم تا بينهايت

همه زندگي ماماني جونم

بوس بوس لالا لالا لالايي

بوسبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد