امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1394/7/16 22:26
نویسنده : ديلا
80 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان

امروز پنجشنبه شانزدهم مهرماه يكسال و دوماه و بيست و هشت روزت هست و يكشنبه انشاالله ميري ماه شانزدهم.

دوشنبه كه سيزدهم بود با عموفرشيداينا رفتيم روستاي خودمون ويلاي دايي محسن.اونجا به نوراجون و شما خيلي خوش مي گذشت و باهم بازي مي كردين.بايد بگم نوراجون توماشين خيلي ساكت و آروم ميشه و فقط شيرميخوره اما برعكس شما فقط ميري جلو و عقب مياي وخيلي شيطوني و شلوغ مي كني.

روستاهم يكم اذيتمون كردي.خونه كه برگشتيم بعدحموم خيلي گريه كردي و آروم و قرار نداشتي يكم تب داشتي اما بابايي گفت نداري.ولي ماماني بهت يكم استامينوفن داد و شماخوابيدي ساعت نه خوابت برد يكم شيرخوردي وخوابيدي.اونروز اصلا روستا كباب نخوردي فقط يه ذره آش دوغ خوردي.شام هم چيزي نخوردي.نصف شب كه بيدار شدي وتا دو ونيم براي شيرخوردن بيدار نشده بودي تبت زياد شده بود و ماماني يكم شربت ايپوپروفن داد و باز خوابيدي و هفت بيدار شدي شيربخوري.

ماماني تعجب كرد كه اشتها نداشتي يا اونقدر خسته شده بودي بيدار نميشدي براي شيرخوردن.

از صبح گريه و زاريهات شروع شد و بابايي هم كه اداره بود زنگ ميزد حالتو جويا ميشد.بايد بگم تبت داشت بالاتر ميرفت وماماني پروفن و استامينوفن بهت مي داد و پاشويت مي كرد اما شما نميذاشتي و موقع خوابيدن دستمال سرت ميذاشتم تا اينكه بعداز ظهر بابايي اومد و برديمت دكترفتحي.

خيلي تب داشتي و توماشين يكم آروم شدي اما خونه همش گريه وبي تابي مي كردي.دكترمعاينت كرد و گفت گلوت عفونت كرده و چهارتا شربت برات نوشت.ايپوپروفن، كتوتيفن،كو-آموكسي و ديفن هيدرامين.

اون شب سه شنبه تا ساعت دوتب داشتي و يكم از اون به بعد خوب شدي.تا اينكه صبح بابايي اومد و شما بيدار شدي ورفتي با ماشينات بازي كردي خدا رو شكر يكم خوب شده بودي آخه روزقبل اصلا بازي نميكردي.

ظهر بابايي اومد رفتيم رستوران جايپارا.نميدونم چرا اونجا همش گريه و بي قراري كردي و ما رو اذيت كردي ومجبور شديم غذامونو برداريم بياريم خونه بخوريم.

بعدش ماماني رفت دكتر يزدان بد واسه معدش بعد كه خونه اومديم ساعت سه.

عموفرشيد ز زد كه كه با بابايي برن اداره جلسه داشتن و خاله شبنم و نورا جون اومدن پيش ما.

شما باز حالت بد شد وزدي به گريه و زاري و شربت هات كه به زور ماماني بهت ميداد ميريختي از دهنت بيرون و چندبار هم استفراغ كردي.خلاصه بردمت خوابوندمت و نيم ساعت نشده بود كه نور ا زد به گريه و شمابيدار شدي ويكم شيرخوردي و اومدي با نورا بازي كردي.

خدا رو شكر حالت خوب شده بود.

خلاصه ماماني دو شب نتوست بخوابه و شما همش گريه ميكردي و امشب خدا روشكر يكم خوبي و الان توخواب نازي ولي بايد شربتت هم بدم كه ميدونم بيد ار ميشي و گريه مي كني بخاطر اينكه كه اصلا دوست نداري شربت بخوري.

ديشب با عمو اينا رفتيم سرعين وشام خورديم و اومديم آخه سه شنبه كه چهاردهم مهرماه بود و شما مريض بودين سالگرد ازدواج بابايي وماماني بود....

عسلم حالش يكم خوب شده و غذا هم كه سه روزه به لب نميزدي امروز يكم خوردي خدا رو هزارمرتبه شكر مي كنم كه خوب شدي عزيز دلم چون ماماني طاقت ديدن اشكهاتو نداره و نميخواد هيچوقت مريض شي.

اينم بگم شب ها از پنجره كه بيرون رونگاه مي كني ماه رو ميشناسي و همش كلمه ماه رو تكرار مي كني البته ر وزها به خورشيدخانم هم ماه مي گي.

الهي ماماني فداي اون زبون شيرينت بشهمحبت

ميخوام بخورمتچشمک

نفس ماماني

دوست دارم پسرگلم

قند عسلم

جيگر ماماني

مي بوسمتبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد