امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1394/7/11 16:16
نویسنده : ديلا
93 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان

اميدوارم حالت خوب خوب باشه.

امروز شنبه يازدهم مهرماه سال 1394 درست چهارده ماه و بيست و سه روزت هست يعني يك هفته ديگه كه هجدهم مهرماه ميشه ماه پانزدهمت تموم ميشه و انشاالله ميري ماه شانزدهم.

پسرگلم هنوز غذا خوردنت خوب نشده و گاهي اوقات خوب ميخوري گاهي اصلا نميخوري وفقط شير ميخواي.البته گاهي خودت مياي كنار سفره و ميگي مه ميخوام.ولي بقيه روزها اصلا كنار سفره نمياي و ميري با ماشين هات و اسباب بازيهات بازي مي كني و به ماشين ان ان ميگي.

تاالان كه پانزده ماهت شده نه دندون درآوردي و يك دندون آسيابت اين ماه پيدا شده سمت چپي.

چندروزه كلمه گوجه رو يادگرفتي و حتي موقع خوابيدن هم گوجه رو تكرار مي كني البته به زبون شيرين خودت خيلي خوشگل ميگي بايد ضبط كنم زبون شيرين جيگرمو.

آخه وقتي حرف مي زني خيلي خوردني ميشي.

بابا و ماما و گوجه و گل و آب و هاپو و ان ان و جيزه و نون و مه و ....خيلي خوب ميگي.

با ماماني هم تلويزيون خيلي تماشا مي كني و موقع كارتن دين و پيام بازرگاني يكم غذا بهت ميدم و ميخوري.يعني وقتي سرت گرم ميشه چيزي ميخوري والا خيلي غذا نميخوري.

الان كه اومدم وبلاگت شما و بابايي توخواب شيرين وناز هستي و از ساعت سه خوابيدين چون بيرون بوديم و بابايي هم دندونپزشك رفته بود.

پريروز پنجشنبه دكتر افشين فتحي كه فوق تخصص خون كودكانه رفتيم و چيزي نگفت و يه شربت ويتامين باز برات نوشت وگفت كه ديگه آهن رو پانزده قطره بهت بدم.البته من زياد از اين دكتر خوشم نمياد چون نه وزنت ميكنه نه معاينه فقط از ظاهر تشخيص ميده ضعيفي يا نه وگقت كه تواين سن كه پانزده ماهت شده ضعيفي.انشاالله كه بتوني غذا هم خوب بخوري چون فقط شيطوني مي كني عشق مامان.آرام

فكركنم بيدار شدي وداري بازي مي كني بعدا ميام..

 پسرنازنينم

فرشته روي زمينم

بوسسسسسسسسسسسس

ماه قبل كه 21 مرداد ميشد رفتيم خونه خاله الميرا و اونجا با رهاجون خيلي بازي كردين البته رها اونموقع هنوز راه نمي رفت ولي شما راه مي رفتين اما يكماه ميشه رها جون هم راه افتاده و داره راه ميره خدارو شكر.

سه شنبه بيست و چهارم شهريور بعدازظهر با بابايي رفته بودين استخر.اونجا باهمكاراي بابايي خيلي بهتون خوش گذشته بود و شما ديگه نمي خواستين خونه بياين از بس بهت خوش گذشته بود حتي شير هم نمي خواستي و ماماني هم يك و نيم ساعت ازت دورشده بود وخونه تنها مونده بود ماماني خيلي برات تنگ شده بود.

اما شبش مامان بزرگ گلصبا اومد و دوروز پيش ما موند تا بعداز ظهر پنجشنبه.جمعه كه 27 شهريور بود ماماني آزمون داشت و شما رفتي اداره پيش بابايي موندي و از ساعت هشت تا دوازده و نيم پيش بابايي موندي وماماني خيلي نگرانت ميشد توآزمون همش دلش پيش تو بود كه نكنه گشنت بشه يا خوابت بياد و ناراحت بشي و گريه كني .اما نگو نگراني ماماني بي مورد بوده و به شما خوش مي گذشته.ماماني برات تخم مرغ بلدرچين آبپز شده با انگور و شيرموز و...گذاشته بود كه بخوري.بابايي مي گفت صبحانه كباب هم خورده بودي و ماماني خيلي خوشحال شد كه خدا رو شكر گرسنه نموندي.

از اونجا رفتيم خونه عزيز واونجا خوابيدي و ماماني هم با خاله عهديه رفت بيمارستان عيادت دايي علي.دايي علي بيچاره دكترا جوابش كردن و اين روزا حالش اصلا خوب نيست خدا نكنه زودترشفا پيدا كنه انشاالله..

آخه دوم شهريور كه تولد دايي علي بود باخاله زهرا رفتيم و اونروز بهمون خيلي خوش گذشت اما بعد اون روز ديگه حالش بدتر ميشه و هفدهم بيمارستان بستري ميشه.الان هم نميتونه غذا بخوره و شده پوست و استخون.

پنجشنبه هفته قبل كه دوم مهرماه ميشد عيد قربان بود و بابايي طبق معمول اداره بود دوسه ساعت اومد رفتيم روستا وبرگشتيم اونروز خيلي خوشحال بودي و همش بع بع ميكردي و بابايي هم هي ز مي زد و مي گفت تو روكباب كنيم و بخوريم آخه خيلي خوردني شدي عزيز دلم.بوسچشمک

اما فرداش جمعه دوباره  رفتيم روستا و زديم به كباب.

نترس شمارو كباب نكرديم گوسفند قربوني كرده بوديم.

اين هفته هم سه شنبه كه نهم مهرماه بود با عموفرشيد وخاله شبنم ونوراجون رفتيم طرفهاي انزلي و پونل.انزلي كه تالابش رفتيم و سوار قايق شدين همش ان ان ميكردي و خوشحال ميكردي البته به آب هم همش آبو مي گفتي و خيلي خوشت مي اومد.

اونروزاز نه صبح راه افتاده بوديم شب ساعت ده رسيديم خونه.كنار دريا هم و رفتيم و شما و نوراجون همش با ماسه بازي مي كردين البته نوراجون از درياوموجش مي ترسيد اما شما خيلي خوشت مي اومد.يكم با نوراجون ماسه بازي كردين و راه افتاديم چون همه ماسه هارو سرتون مي ريختين.چشمکزبان

پونل كه بوديم و عمو وبابايي كباب درست مي كردن شما و نورا جون مي رفتين طرف سگ ها كه پيش ما اومده بودن چون بوي كباب به مشامشون خورده بود.نورا زياد نميرفت پيش هاپوها اما تو فقط گريه مي كردي و دادوفرياد ميكردي كه بري به هاپودست بزني و ماماني رو خيلي اذيت ميكردي چون ماماني مي آوردت اين ور ولي تو باز ميرفتي سمت هاپوها...

خلاصه جونم بهت بگه اونروز خيلي بهمون خوش گذشت چون از وقتي بدنيااومده بودين با عموفرشيداينا اولين باربود رفته بوديم دردر..چون شماها كه هنوز بدنيا نيومده بودين خيلي با هم مي رفتيم بيرون..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد