امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1393/8/26 22:22
نویسنده : ديلا
52 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 93/08/22 بعد سه ساعت واكسن تاثيرش شروع شد و شما شروع كردي به گريه و...اونقدر اذيت شدي كه سياه ميشدي و فقط جيغ مي زدي وگريه ماماني حوله سرد روي پات ميذاشت تا كمي آرومت كنه اما نميشد كه نميشد ماماني زرده تخم مرغ روي پات ميذاشت اما يادش رفته بود كمي نمك بزنه كه زود آروم شي و تب نكني و پات درد نكنه هروقت پاتو تكون ميدادي گريت شروع ميشد وماماني به زور بغلش آرومت ميكرد و شيرميداد.خدارو رشكر يكم گرفتي و آروم شدي و هر چهار ساعت بايد بهت استامينيوفن ميدادم بابايي موقع ناهاراومد يكم تورو خونه گردوند ويكمي آروم شدي ولي باز دردت شروع شد و گريه كردي.

ماماني بخاطر شما حتي نميتونست غذا بخوره و فقط پيش شما بود تا اينكه شب شد و ساعت ده خوابيدي و يك ساعت باماماني خوابت برد اما دوباره بيدارشدي و ميخواستم پوشاكتوعوض كنم اذيت مي شدي و ميزدي به گريه اونم چه گريه اي فكر كنم همسايه ميشنيدن صداي گريتو وسعي مي كردم آرومت كنم اما نميشد.اون شب فكر كنم همش اسهال كردي.ماماني اون شب تا صبح نخوابيد چون تب داشتي و مي ترسيد مثل دفه قبل كه مريض شدي تبت بره بالاو خداي نكرده....

هي دست وپاهاتو با دستمال خيس مي كردم وپاشويه ميدادم تا بدنت خنك شه و تبت نره بالا چون از دفه قبل ترسيده بودم.تااينكه صبح شدوبه بابايي ساعت شش ز زدم كه اگه بشه زود بياد چون مي ترسيدم اما بابايي ساعت هفت ونيم اومد.اون شب نيم ساعت ميخوابيدي و دوباره بيدار ميشدي و گريه ميكردي و ماماني هم نميخوابيدتا تبت نره بالا.

جمعه بابايي بايد ميرفت ماموريت تاساعت دوازده خونه بود و رفت و شما ساعت يك خوابيدي و سه بعدظهر بيدارشدي خداروشكر كه خوابيدي چون شب قبلش نخوابيده بودي و ماماني هم ميخواست بخوابه كه تلفن نميذاشت.بابايي يكم توكارخونه كمكم كرد و رفت تهران.

اون روز خاله زهرا دوست ماماني ميخواست بياد از قبل خبر داده بود.اومد و توبقيه كارهاي خونه به ماماني كمك كرد وشب پيش ما نموند چون فردا بايد سركارش ميرفت.خاله اون روز ديد كه نزديك چهار ساعت ميشد شما شير نخورده بودي و نمي گرفتي وماماني مجبور شد پيش خاله بدوشه و بهت بده و خاله زهرا يكم از اون شير بهت داد اما شما يكم خوردي و ول كردي و دوباره بالاآوردي اون يكمي كه خورده بودي و با شكم گرسنه ساعت ده و نيم خوابيدي خاله گفت اينطوري ضعيف ميشي ماماني حال و روز خوبي نداشت البته يكماه ميشه از فكر شما نميتونه بخوابه بخاطر وضعيتت.خلاصه با شكم گرسنه خوابت برد.

اما نصف شب يكم خوردي و دوباره خوابيدي.اون شب باماماني خوابيدي و بابايي هم نبود.فرداش كه شد باز شروع كردي به نخوردن و ماماني طبق معمول زد به گريه و به بابايي گفتم بايد دكتر ببرمت  دكتر صالح زاده گفتن ببرمت ز زدم گفتن سال ديگه بهت ويزيت ميدن.سال ديگه شما يكسالت ميشه و با اين وضعت بايد منتظر بمونيم؟عجب دكتري كه مريض بايد يكسال صبر كنه اگه خداي نكرده نميره...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد