امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1395/5/5 0:10
نویسنده : ديلا
78 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقول پسملی

خوفی؟

امیدوارم حالت خوب خوب خوب باشه.

امروز یا امشب دوشنبه چهارم مرداد ماه سال 1395 درست دوسال و 17 روزسن داری و وارد سه سالگی شدی.

تبریک میگم عزیزدلم بخاطر تولد دو سالگیت عزیز دلم.اما نشد یه تولد مفصل امسال برات بگیرم چون بابایی راضی نبود اما سعی کردم تم میکی موس  که دوست داری برات آماده کنم.لباس میکی رو خودم برات دوختم و سه روز طول کشید چون زیاد خیاطی بلد نیستم اما همه خوششون اومده فکرنمیکنن مامانی برات دوخته...محبت

روزجمعه هجدهم تیرماه که تولدت بود و دو روزقبلش عید فطر بود و مراسم عیدسیاه دایی علی رفته بودیم.سه شنبه و چهارشنبه عید بود و پنج شنبه من وشما دو تایی رفتیم سرقبر بابابزرگ وشما هی بابا بزرگ می گفتی.

فرداش تولدت بود وشروع کردی به استفراغ و اسهال وشب جمعه که با هم رفتیم کیک رو بگیریم اومدیم خونه ده بود وشما اصلا حال وحوصله نداشتی ودردداشتی واستفراغ کردی و خوابیدی و یکم عکس وفیلم ازت به زور گرفتم.

فرداش شنبه خاله و عزیزاینا وعمه اینا اومدن و بعد از ظهر یه جشن کوچولوی خودمونی گرفتیم که فیلمهایی که تولدگرفتیم عمه افسانه گوشیش بردو گوشیش خراب شدو عکسها وفیلمهاحذف شدن.روز شنبه یکم حالت خوب  شده بود اما اسهال میکردی ویکم اذیت داشتی البته با وجود هادی وکارن وهلن بازی میکردی با اونا و حالت خوب بود و پسرخاله هادی شب پیش ماموند.یکشنبه هم راه افتادیم تهران و مهمانسرا رفتیم و فرداش بابایی درس میخوند و من وطاهاجونم یکم رفتیم بازار روگشتیم.فرداش سه شنبه بابایی مصاحبه دکتری داشت وما رو بر خونه خاله پریناز دوست مامان ویزدان جون خواب بودچون ما صبح ساعت هشت خونه اونا رفتیمو زود بود یزدان جون که بیدار شد باهم بازی کردین اون پنجونیم ماه از شما کوچکتره و شما روبغل میکرد ومی بوسیدو ول نمیکرد وشما میزدی به گریه.

خلاصه برای اولین بار رفتی تهران هم دیدی.وبرگشتنی از راه چالوس برگشتیم و برعکس تهران چالوس هواش مه بود.

خلاصه جونم بهت بگه که تولد برات گرفتم اما اصلا نچسبید چون اون چیزی که مامانی میخواست و برنامه ریزی کرده بود نشد وبابایی راضی نشد.

می خواستم تندیس اثر دست و پاتو تا تولدت درست کنم که کادوی مامان باشه برای تولدت اما بابایی راضی نشدهمکاری کنه.

اما کادوی تولد لباستو مامان برات خرید. بابایی هم قرار بود ماشین شارژی بخره که دوچرخه خوشکل نارنجی برات خریده و دوسش داری و خوب هم میرونیش. مبارکت باشه عزیز دلم.

باید بگم تولدت خوب شد اما اونی که مامانی انتظار داشت و تدارک دیده بود نشد.

اینو بگم که ماه آخر دیگه یکی دوبار شیر مامانی روخوردی و دیگه خودت نخوردی و هی مامانی گفت شیربخور شما  هم گفتی ترشه و ببندنه...

خدا رو شکر خودت از شیر گرفته شدی ومامانی رو اذیت نکردیا ما شیشه شیرمیخوری و فکر کنم بهش وابسته شدی.

از وقتی وارد ماه 24 شدی و تا الان که تولدت  تقریبادوهفته هست گذشته ماشاالله هزار ماشاالله بلبل زبون شدی و همش کنجکاوی می کنی و میگی این چیه؟ این چیه؟ الهی مامانی قربون اون شکل ماهت بشه و زبون شیرینت روبخوره جوجو...بوس

جملات زیاد یادگرفتی و باخودت خوب بازی میکنی مخصوصا با ماشینهات و به قول خودت ان ان.

وقتی هم که بابایی خونه نیست و بانکه و ناهار براش میبریم میری سوار ان ان بانک میشی و خوشت میاد و نمیخوای بیای خونمون.خیلی بهت خوش میگذره..بغل

پنجشنبه 31ام هفته قبل نورا و مامانش اومده بودن چون تولدت نبودن اون روز اومدن و شما باهم بازی میکردین.اینم بگم که شما خیلی بیشتر از نورا ورهاجون حرف میزنین و همیشه هم چش میخوری و همش به یه جایی میخوری و گریه می کنی وباید همون لحظه برات اسپند دود کنم.

امروز صبح یازده ونیم ازخواب بیدارشدی و عصر نخوابیدی اما عوضش امروز تا ساعت ده نانای کردی کوچولوی مامان.

فردا مامان میره شنا نمیدونم میتونی بمونی با بابایی یا با مامانی میای...محبت

فعلا بای

ببخش که دیر می کنم اما یا حوصله ندارم یا وقت نمیکنم جیگرمامان.

دوست دارم

این جمله ای که خیلی زیاد تکرار می کنی.

منم دوست دارم

عسلم

بوس نانای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد