امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1393/6/27 22:24
نویسنده : ديلا
71 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيزدل ماماني

ببخش دوباره يه كم ديرشد آخه يه هفته بود تلمون كلا از مخابرات بخاطر كارهاي فني قطع شده بود نمي تونستم بيام وبلاگ.شنبه گذشته(93/06/22)با بابايي برديمت بهداشت تا واكسنتو بزنن قربونت برم كه چقدر گريه كردي و جيغ و فرياد ميكشيدي و اذيت مي شدي تا سه ساعت حالت خوب بود اما بعد سه ساعت كه ساعت يك ظهر ميشد اثر واكسن شروع شد و بابايي خونه نبود و شما اونقدردادوفرياد و گريه كردي كه ماماني نمي تونست آرومت كنه و خيلي نگرانت بود تا اينكه حوله با يخ گذاشتم روي پاهات يه كم آروم شدي و استامينيوفن هم هر چهار ساعت بهت ميدادم تا تب نكني اونروز خيلي اذيت شدي اما روز بعد يه كم خوب شدي و الان هم ماشاالله خيلي بهتري.قربون جيگرم برم كه دو ماه ديگه بايد دوباره همين اذيت رو بكشي از الان ماماني استرس داره و نگرانته.چون تحمل نداره تو اذيت شي. امروز هم دقيقا 72 روزه كه به جمع ما پيوستي و روز به روز نازتر و خوشكلتر ميشي و بانمكتر و بايد بگم همه ميگن شبيه مامانتي و دقيقا كپي مامانت هستي و بابايي هم ناراحت ميشه از اينكه شبيهش نيستي و اون حرفا...

جمعه هفته قبل (چهاردهم شهريور) كه بابايي خونه بود با هم رفتيم جشنواره آش نير كه خيلي شلوغ بود و يه كم مونديم و برگشتيم آخه هوا گرم بود و شما اذيت ميشدي...
 

طاهاگلي نفس ماماني

پريروز كه سه شنبه ميشد و شما هفتاد روزت (دوماه و ده روزت)بود. بعد جشن سيسمونيت كه جايي نرفته بوديم براي اولين بار رفتيم خونه عزيز شبو مونديم اون شب بابايي شيفت بود و خونه نبود و خونه عزيز پسرخاله هادي و خاله زهرا هم اومدن و شبو اونجا مونديم. خونه مامان بزرگ باجي هم سر زديم و خان دايي علي هم باهات بازي ميكرد و نوازشت ميكرد آخه خان دايي اينابچه دار نميشن ايشاالله خداوند يه بچه نازمثل تو به اونها هم بده. بعد اومديم خونه عزيزبخوابيم. ماشاالله اون روزخيلي خوب خوابيدي هم روز خوابيدي هم شب و نصف شب كه هميشه خونمون بيدارميشي و شير ميخواي خونه عزيز فقط ميخوابيدي و بيدار نميشدي و به زورساعت چهارصبح بيدارت كردم و يه كم شيرخوردي و دوباره باماماني خوابيدي.البته اون روز خاله طاهره و خواهرش هم اومده بودن تو رو ببينن و ناهارو خونه مابودن و شما يه كم پيش اونا خوابيدي و ميگفتن ماشاالله بچه آروم و ساكتي هستي ايشاله چش نخوري و فكر كنم اون روز خسته شده بودي و فقط ميخوابيدي.خاله طاهره برات يه دست لباس گرفته بود و ميترسيده اندازه ات نباشه چون براي اولين بار بود كه شما رو ميديدو تو ذهنش تصور ميكرده بچه كوچولويي باشي اماسايزش 2 و خوب بود تازه گشاد هم بود دستش درد نكنه...خونه عزيز هادي باهات خيلي بازي ميكرد رو پاهاش ميگذاشتت تا بخوابي.ديروز هم صبحونه رو خونه عزيز خورديم وباخاله اينا رفتيم خونه خاله و ناهارو اونجا خورديم و اومديم خونمون.بايد بگم ماماني و خاله زهرا خونه عزيز اصلا نتونستن بخوابن برعكس شما و هادي كه خوب خوابيدين.بابايي هم ميگفت پس كلي برا خودتون گشتينو...

بوس كوچولوي ماماني كه الان خواب هستي و وارد سه ماهگيت كه شدي روزها هم خوب ميخوابي و ماماني بيشتر دلتنگت ميشه عزيزدلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد