امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

جان ني ني

سلام عشقول پسملي

1393/1/19 17:46
نویسنده : ديلا
118 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقول ماماني و بابايي

پسملي جونم ،امروز 12 فروردين سال 1393 با بابايي برات وبلاگ درست كرديم تا بهت بگيم  كه چقدر دوست داريم و عاشقتيم و منتظر ديدن روي ماهت هستيم. تا الان هي با بابايي مي خواستيم برات وبلاگ درست كنيم و از روزي كه تو دل ماماني جا گرفتي تا تولدو... تووبلاگ بنويسيم كه وقتي بزرگ شدي بخوني و بدوني كه من و بابايي عاشقتيم و خيلي خيلي دوست داريم.يه كم دير شد اما بالاخره تصميم گرفتيم كه درست كنيم.

مي خوام از سفرآخرمون در سال 1392 بهت بگم كه مي خواستيم تابستون، ماه رمضان بريم مشهد كه نشد من و بابايي خيلي دوست داشتيم بريم و بالاخره تصميم گرفتيم پاييز ثبت نام كنيم و بريم من كه خيلي دلم هواي مشهد كرده بود چون بعد 27 سال اولين بارم بود اما بابايي بار اولش نبود. روزجمعه 92/08/03 حركت كرديم و جمعه هفته بعد يعني 92/08/10 برگشتيم خونه.(برات بگم كه تو هم تو اين سفر با ما همراه و همسفر بودي كه من و بابايي اصلا نمي دونستيم.خيلي خوش گذشت نگو كه تو هم تو دل ماماني بهت خوش ميگذشته الهي قربونت برم كه موجهاي آبي مشهد با ماماني شنا مي كردي و نمي دونسته...اما با پرخوري ماماني، بابايي شك كرده بود).

روز12 ام آبان با بابايي رفتيم دكتر و آزمايش خون گرفت و ببببببلللله تو تو دل ماماني جاي گرفته بودي و من و بابايي خيلي خوشحال وذوق زده شديم گفتيم امام رضا تو رو بهمون داده.تا اينكه رفتيم دكتر خودمو سونو نوشت 92/08/28 سونو رفتيم و تو شش هفته و دو روزت بود قلب كوچولوت 122 تا مي زد.از اين به بعد بابايي خيلي به من و تو ميرسيد.

ماه بعد دكتر سونو سه بعدي نوشت و روز شنبه 1392/10/21 ساعت پنج بعد از ظهر بابايي مرخصي گرفتو رفتيم سونو. من و بابايي خيلي كنجكاو بوديم روي ماهتو از صفحه مانيتور دكتر ببينيم و دل تو دلمون نبود تا اينكه رفتم اتاق سونو.بابايي فعلا تو نيومد گفتن صداش ميكنن وقتي دكتر دستگاه سونورو گذاشت تو دل ماماني، ماماني نمي تونست ببينتت آخه صفحه مانيتور بالاي سرش بود اما دكتر گفت عجله نكن مانيتورو برگردوند تا ماماني روي ماهتو ببينه وقتي ديدمت آروم گرفتم عزيز دلم و خدارو شكر كردم كه سالمي.بعد گفت كه تو يه پسملي فنقلي هستي بعد بابات اومد تورو ديد بابايي بيشتر از من تو رو تو صفحه مي ديد وقتي بابايي شنيد تو يه پسملي نازي بيشتر ذوق زده شد اون روز يكي از بهترين روزاي زندگي ماماني و باباييت بود اونقدر خوشحال بوديم كه نگو جوجويي...(چهارده ماه و يك روزت بود و قلب كوچولوت 148 مي زد وزنتم 88 گرم بود نازكم)

 

 

عزيزدل مامان و بابا

وقتي هفته شانزدهمت گذشت ماماني خيلي دوست داشت زود حركاتت رو تو دلش بدونه اما وقتي هيچ حركتي ازت نمي دونست نگران ميشد اما اميدوار بود بالاخره حركاتت رو ميشنوه.وقت دكترم 92/12/05 هفته بيستمت بود رفتم دكتر براي اولين بار صداي قلب كوچولوتو با گوشهام شنيدم خيلي خوشحال بودم كه تو دل ماماني داري نفس مي زني نفسم. روز بعد  سه شنبه كه دو روز از هفته بيستم مي گذشت (92/12/06) بابايي اداره بود و ماماني بعد ظهر داشت با كامپيوتر كار مي كرد كه يهو صداي نوك زدنتو حس كرد سه بار سمت چپ تو دل ماماني مثل گنجشك نوك زدي عزيز دلم و از اون روز به بعد يواش يواش حركاتت شروع شد و ماماني خيلي خوشحال بود از اينكه داري حركت مي كني نمي دونم بهت خوش مي گذشت يا نه اما ماماني و بابايي خيلي خوشحال بودن.از هفته بيست و چهارم به بعد حركات و لگدهات بيشتر شد ماماني و بابايي خيلي خوشحال ميشدن از حركاتي كه داشتي و داري اما نمي دونيم تو دل ماماني بهت چي ميگذره شبها موقع خواب ماماني بيدار ميشي و شلوغ مي كني و صبح ها موقع نماز با ماماني بيدار ميشي و دوباره كمي شلوغ مي كني و بابايي ميره اداره و تو باز مي خوابي روزها اغلب خوابي اما بعد ظهرها ساعت پنج به بعد دوباره تو دل ماماني شلوغ مي كني. عزيز دلم امروز تا اين ساعت بيست و شش هفته و سه روزته و يكشنبه هفته آينده ميري هفته بيستو هشتم.(1393/01/19) من و بابايي خيلي دوستت داريم فرشته كوچولوي ما و ثانيه ها رو مي شماريم براي ديدنت...ماچ

اينم عكس سه بعدي از كوچولوي چهارده هفته اي ماماني و بابايي

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد