امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1395/6/31 16:46
نویسنده : ديلا
92 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگرمامان

طاهاجونی تا الان چهارشنبه 31 ام تیرماه سال 1395 درست دو سال و دو ماه و سیزده روز سن داری.

الهی مامانی فدات بشه که از یکشنبه 28 ام غذا نمیخوری و باز مریض شدی.فقط یه ذره شیر میخوری وقتی گشنت میشه.روز اول یکشنبه شب تبت شروع شد و یک باراسهال داشتی یعنی همون روز یکشنبه که بردیمت آتلیه تا عکست رو بندازیم حالت خوب بود و بابایی هی پشت گوش مینداخت که مامانی تصمیم گرفت اوم روز ببرتت البته نمیدونست که جوجوییش مریض شده وقتی ناهار نخوردی و شیرخوردی و خوابیدی بیدار شدی اسهال کردی اما مریضیت مشخص نبود حالت خوب بود اما نگو که...

الهی هیچ بچه ای مریض نشه که واسه مامانا خیلی سخته تحمل مریضی جیگرهاشون.

از یکشنبه تا دیروز سه شنبه تب داشتی و دوشنیه شب هم استفراغت شروع شد.بابایی هم دیروزسه شنبه که عید غدیربود با همکاراش رفته بودن پیاده روی و ظهراومد نمیدونست استفراغ هم می کنی تا اینکه بعد از ظهر یکم خوابت برد اما بیدار شدی گریه و زاری کردیو استفراغ...بردیمت درمانگاه چون مطب دکترا تعطیل بود.خلاصه یه آمپول استفراغ و تب برات نوشت و همونجا زدیم.الهی مامانی فدای اون دادوفریادهات بشه که موقع آمپول زدن میکردی آخه واسه بچه اونم دو آمپول باهم...غمگین

هیچی نمیخوردی و بدنت هم ضعیف شده بود و بابایی آبمیوه و کمپوت آلبالو برات گرفت و خدا رو شکرشب یکم خوردی و خوابیدی اما باز شب اذیت میشدی وبیدارمیشدی.خدا رو شکر امروز از دیروز حالت خوب شده و تب نداری و استفراغ نمیکنی اما اسهال هنوز داری و شکمت درد می کنه.

مامانی فدات بشه که فقط میگی بغلت کنم و رو پاهام بزارمت تا بخوابی اینجوری یکم آروم میشی و رو پاهام یه ذره سوپ بهت میدم اونم به زور...

با اون زبون شیرینت میگی مامانی بغل مامانی پا...مامانی شکم دردو...محبت

خدا رو شکر که میتونی حرف بزنی و بگی کجات درد میکنه نی نی بودی مامانی نمی فهمید و بیشتر ناراحت میشد.

انشاالله زود زود خوب خوب میشی عزیزدل مامانی.

اون پنجشنبه که 25 ام بود مراسم چهلم دایی بابایی بود و بابایی اداره بود و ما رفتیم اونجا یه نی نی مریض شده بود و اسهال و تب داشت فکر کنم تو و هلن دخترعمه ناهید هم از اون گرفتین چون هلن هم از اون موقع توبیمارستان بستری شده و مریضه.

بابایی میگه هر موقع شما با طاها تنهایی جایی رفتین طاها همش مریض شده و گفت دیگه از این به بعد تنهایی جایی نریم.غمگین

مگه مامان میخواست اینطوری مریض بشی عزیزکم بابایی هی غرمیزنه...

من بیشتربخاطر این می برمت که یکم حال و هوات عوض بشه و با بچه ها بازی کنی.

خلاصه بابایی آب پاکی رو ریخت دستمون عشق مامان.

گفت دیگه خونه عزیز هم نمیریم چون هر وقت رفتی اونجا سرما خوردی و مریض شدی.سوال

مگه میشه تو خونه بمونیم وجایی نریم.سوالنه

الان هم توخواب ناز هستی و ناهار مامان غذای مورد علاقه ات رو که قورمه سبزیه و خیلی دوستش داری پخته بود اما لب به غذا نزدی و مامان به زور یکم آش بلغور بهت داد تایکم انرژی بگیری.خدا رو شکر امروز یکم خوردی.

انشااله هر چه زودتر بهتر بشی و بتونی شیطونی وبازی کنی عزیزدلم چون اذیت  میشی ومامان هم بخاطر حالت ناراحت میشه.

امروز هم نمیدونم چرا لپ های گلت قرمز شده اگه تا فردا خوب نشه باید ببرمت دکتر انشاله که چیزی نمیشه.

دوست داریم عاشقم

ایشاله بتونی زود غذا هم بخوری چون خیلی عیف شدی و مامانی طاقت نداره جوجویم

بوسخواببای بایمتنظر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد