امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

1396/4/27 20:35
نویسنده : ديلا
77 بازدید
اشتراک گذاری

سلام طاهای عزیزم

جونو دل مامان

امیدوارم همیشه همیشه حالت خوب خوب باشه و همیشه سرحال وشاداب باشی.

امروز 27 ام تیرماه سال 1396 درست سه سال ونه روزت هست.ومن ازت خیلی شرمنده هستم که دیراومدم وبلاگت.چون هم نت نداشتم وهم کامپیوتر خراب میشه و گهگاهی به اینترنت میره...محبت

اما همیشه توقلبم هستی و همیشه دوستت دارم و خواهم داشت.

فکر کنم نزدیک ماه رمضان اومده بودم.چون 6ام خردادماه سال 96 ماه رمضان شروع شد وپنجم خرداد که جمعه میشد دقیقا یادم هست با عمه افسانه وبچه هاش رفته بودیم ماسوله ودوازده شب خونه رسیدیم وهمون شب شماخیلی خسته شده بودی و سحری بیدار نشدی با ما.

باید بگم  ماه رمضان امسال برای تو خیلی متفاوت بودچون خیلی خوب درک میکردی اینماه عزیز رو. ومن خرسندم وافتخار می کنم که  پسر فهیم وگلی چون تودارم.

بعضی روزها سحری بامابیدار میشدی و چیزی نمیخوردی اماوقتی صبح میخواستم بهت صبحونه بدم میگفتی روزه ام ونمیخواستی چیزی بخوری.چون منو بابایی روزه بودیم و چیزی نمیخوردیم شماهم چیزی نمیخوردی.

وقتی هم که ماه رمضون تموم شد باز میگفتی من روزه ام وتاهمین الانشم بعضی وقت ها که میل به غذا  نداری میگی من روزه ام.

الهی مامانی فدات بشه که میگفتی روزه کله گنجشکی گرفتم جوجوی من...بوستوشبهای احیا هم بامامی نشستی و احیا میکردی وتامانمی خوابیدیم شماهم نمیخوابیدی.

بالاخره شب عید فطر فرارسید وبابایی از یکم تیرماه روزکار شد و گفت که عیدها رو بریم مسافرت و صبح عیدفطر که دوشنبه میشدراهی وان ترکیه شدیم و با ماشین خودمون تا مرزرفتیمو بعد مرز پیاده با ون رفتیم شهر وان ترکیه.

تا روز جمعه اونجا بودیم و چهارشب اونجا بودیم وهواهم خیلی گرم بودوشما گلوت عفونت کرده بود و اونجا هم داروخونه شربت برات گرفتیم اما خوب نمیشدی تااینکه جمعه 9ام تیربرگشتیم خونه.

شما اونجا خیلی زود خسته میشدی هواهم گرم بود و کلی خرید خوب کردیم.البته آخر تیر هم قرار بود باز بریم مسافرت اما اداره نذاشت و یکی دیگه رفته بودمرخصی و به بابایی مرخصی ندادن.

سه شنبه 13 ام تیررفتیم دکتر و چندتاشربت برات نوشت وخداروشکر الان بهتر شدی و الان هم که مامانی اومده وبلاگت شما وبابایی رفتین استخر شنا.هفته قبل سه شنبه هم رفته بودین.اما 13 ام دکتر گفت بخاطر اینکه گلوت به کلر حساسیت نشون میده نرفتی.

همون سه شنبه و چهارشنبه عروسی پسرخاله مامانی بهروز بودو مافقط شب چهارشنبه رفتیم.اما فرداش پنجشبنه خبردادن باجی (مادربزرگ مامانی)تو بیمارستان که روز عروسی بستری شده بود وعروسی نتونسته بود بیاد فوت شد و خبر خیلی ناراحت کننده ای برامون شد.یعنی بعد عروسی عزا شد.

خدا همه مادربزرگهایی که رفتنو بیامرزه و قرین رحمت کنه وعمرباعزت به بازماندگان بده.خدا بیامرزمادربزرگ خیلی خوبی بود وهمه نوه هاونتیجه هاشو دوست داشت خودش هم خیلی دوست داشتنی بود.زود رفت.جاش خیلی خالیه اما از یه طرف هم دایی برد پیش خودش.

طاهاجونم

جیگر مامان

خیلی پسرخوبی هستی

ومنو بابایی خیلی دوستت داریم و عاشقتیم

اینم بگم بخاطر مامان بزرگ امسال نتونستم برات تولد بگیرم اما کیک  وهدیه تولدبرات خریدم..

انشاالله عمری باشه سال بعد که 4سالت میشه برات تولد میگیریم.محبت

فدای شماپسملی گلم

بوسبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد