امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

سلام عشق مامان امروز چهارشنبه 26 ام اسفند ماه سال 1394 درست 1 سال و 8  ماه و هشت روز سن داري.يعني ماه 21 ام هستي. نميدوني چقدر نازتر ميشي وقتي هر روز بزرگتر ميشي.البته خيلي هم شيطون تر ميشي و بازي گوشتر.خيلي درمورد همه چيز كنجكاوي مي كني.فقط دوست داري همه چيز بدوني. ديروز براي اولين بار يعني سال اولت بود كه ديدي چهارشنبه سوري هست و آتش روشن مي كنن و شما هي به آتش نگاه مي كردي تو خيابون و جاده و با زبون شيرين خودت آتيش مي گفتي و وااااا مي گفتي.خيلي هم خوشت مي اومد.آخه پارسال اين موقع ها هشت ماهه بودي و نمي دونستي آتيش چيه اما ماشااله الان خيلي خوب مي دوني همه چيز رو... ديروز كلي آتيش نگاه كردي و شب هم با هادي پسرخاله وعمو و ...
26 اسفند 1394

بدون عنوان

سلام عشقم امروز سه شنبه يازدهم اسفندماه سال 1394 درست يكسال و هفت ماه و بيست ودو روزت هست وانشالله هجدهم اسفند بيست ماهت تموم ميشه و عيد امسال كه نزديك هم هستم بيست و نيم ماهه ميشي . الان كه تو خواب ناز هستي ماماني وقت كرد بياد و شما پريشب كه رفتيم خونه خاله و ماشين خواب رفته بودي و عرق هم كرده بودي هادي پسر خاله كلاهت رو كاپشنت رو درآورد و فكر ميكنم اونجا باز سرماخوردي . نمي دونم چرا انقد عرق مي كني و زود زود سرما ميخوري.موقعي كه ميخوابي عرق زايد مي كني نه تو ماشي بلكه خونه هم كه لباس زياد تنت نيست وقتي ميخوابي عرق مي كني مخصوصا سرت . انشاالله كه زود زود خوب ميشي.از ديروز حال نداري و شب هم بي تابي كردي تا صبح و يكم تب داشت...
11 اسفند 1394

بدون عنوان

سلام عشقم امروز كه نه امشب يكشنبه بيست و پنجم بهمن ماه 1394 ميشه شما درست يكسال و هفت ماه و هفت روزت هست. از ساعت ده رفتيم ناناي كني تا يازده طول كشيد به خواب بري جيگر.. البته ديگه از ماه هجدهم عادت كردي شير پاستوريزه با شيشه شيرت بخوري و يكم اين ور اون ور تو گهوارت مي غلتي و بازي مي كني و خودت خوابت ميگيره.بعضي وقت ها هم شير خودت رو ميخواي تا بخوابي عشقم. اما اين هفته كه دوباره يكم سرما خوردي باز شير ماماني رو زياد ميخوري.قربون پسملي گلم برم كه به شير ايس مي گه. دوازدهم بهمن ماه دوشنبه ظهر با بابايي رفتيم آبگرم پهن لو.بابايي مي گفت خيلي آبتني دوست داشتي و به استخر كودكان و بزرگسالان مي رفتي و خودت بازي مي كردي.خيلي آبتني رو ...
25 بهمن 1394

بدون عنوان

سلام عشقم جيگرم طاهاجونم امروز يكشنبه يازدهم بهمن ماه سال 1394 يكسال و شش ماه و 23 روزت هست و هفت روز ديگه ماه نوزدهمت تموم ميشه وميري انشاالله ماه بيستم. فكرشو بكن پنج ماه مونده به دومين سال تولدت.چه زود ميگذره روزها و هر روز و لحظه به لحظه مامان داره بزرگ شدنت رو مي بينه. مامان هميشه قلبش براي شما گل پسرم مي تپه. هر روز بانمك تر و شيطون تر از روزهاي قبل ميشي. تازه گي ها بهانه گيريهات زياد شده و اداي خاصي درمياري وقتي بهانه مياري خودت روبه زمين مي زني و به پشت دراز مي كشي و لب هات هم به هم فرو مي كني و از خودت صدا درمياري كه با اين كار توجه ما به شما جلب بشه.بالاخره حرف خودت روبه كرسي مي نشوني ديگه... چيكار كنيم يكي يدونه و عز...
12 بهمن 1394

بدون عنوان

سلام جيگرم امروز جمعه بيست و پنجم ديماه سال 94 يكسال و شش ماه و هفت روزت هست. جمعه گذشته يك و نيم سالت تموم شد. و واكسن يك و نيم سالگيت هم مونده بود. يكشنبه كه بيستم ديماه بود بابايي خونه موند و من وطاها جون دوتايي با ماشين رفتيم بهداشت ميدونستم دوشنبه ها واكسن ميزنن اما مطمين نبودم واسه همين رفتيم كه لااقل وزنت رو بگيريم كه نگرفتن وگفتن دوشنبه بياين.شما هم پشت ماشين روصندلي دراز كشيدين و گاهي هم بلند ميشدي بيرون ان ان ها رو نگاه مي كردي و ان تيس مي گفتي. قربون پسرگلم برم كه ماشين سوار ميشي با ماماني ديگه مثل مردا ميشيني و اذيت نمي كني يا جلو مي شيني يا پشت ماشين دراز مي كشي. البته پنجم ديماه كه پاتختي برده بودمت از اون موقع ياد گرف...
26 دی 1394

بدون عنوان

سلام گل پسرم اميدوارم هرجاهستي حالت خيلي خيلي خيلي خوب باشه. امروز جمعه يازدهم دي ماه سال1394 هستش و شما درست يك هفته ديگه يك و نيم ساله ميشي. سي ام آذرماه شب يلدا بود و شما و ماماني به همراه عزيز و خاله رفته بوديم عيدديدني شب يلدا براي زن دايي وسايل ببريم.اونجا با دختر عمه زن دايي شبنم كه سيزده ماهش بود با هم بازي ميكردين و خيلي بهت خوش گذشت اسمش يادم نميمونه اگه افتاد حتما مي نويسم. سوم و چهارم ديماه كه پنجشنبه و جمعه ميشد عروسي عمو مهدي شما بود و پنجشنبه كه بابايي اداره بود با ماماني به همراه عمه اينا رفتيم شب حنا عروس و شما اونجاكه صداي باند مي اومد مي ترسيدي و گريه مي كردي وهمش بغل ماماني مي اومدي اما يكم بعدش چندتا دوست پيد...
11 دی 1394

بدون عنوان

سلام نازنين پسرم عشق مامان و بابا امروز پنجشنبه نوزدهم آذرماه سال 1394 درست هفده ماهه شدي و ايشاالله يك ماه ديگه يك ونيم ساله ميشي. خيلي از قبل تر خوشگلتر و بانمك تر شدي و موهات هم خدارو شكر خوب دراومده.ديگه ماماني نميذاره بابايي موهاتو كوتاه كنه.خداروشكر دراومده موهات چون زمستون در راهه و ممكنه سردت بشه.البته فعلا آذر ماه هستيم البته يكشنبه كه پانزدهم ميشد برف سنگيني باريده و شما همش از پنجره آشپزخونه به اومدن برفا نگاه ميكردي و همش مي گفتي برف.البته مخفف ميگي بـَ. الهي ماماني قربون اون زبون شيرينت بشه كه مثل طوطي هر چي ميگيم ادا مي كني و يه جوري نشون ميدي كه بلدي حرف بزني.خيلي هم قشنگ و سليس حرف ميزني.تازگي ها كدو هم ياد گرفت...
19 آذر 1394

بدون عنوان

سلام نفس مامان امروز شنبه هفتم آذردرست شانزده ماه و نوزده روزت هست. الان توخواب ناز هستي و از ساعت يك خوابت برده و فعلا بيدار نشدي. بابايي از شنبه گذشته روزكار شده و شب ها به خونه مياد و شما هم خيلي از اين بابت خوشحالي نازكم. فرشته كوچولوي ماماني بعضي وقت ها خوب غذاميخوره بعضي وقتها هم بدعنق ميشه.قطره آهنت هم به زور ميخوري و به دهنت برميگردوني و دندونات سياه ميشن.ماماني هر كاري ميكنه به گلوت بريزه و به دندونات نخوره اما باز بعضي وقتا ميخوره البته ليموشيرين بعدش ميخوري و سفيدميشن.نارنگي هم بعضي وقتها خودت ميخوري و ماماني هم آبشو ميگيره بهت ميده. پريروز باهادي پسرخاله اومديم خونه و شب پيش ماموند شما هم كه با هادي خيلي زياد بازي ...
7 آذر 1394

بدون عنوان

سلام عشق مامان خوبي عزيزدلم؟ تاامروز سه شنبه نوزدهم آبانماه شانزده ماه و يك روزت هست يعني از امروز رفتي ماه هفدهم. خدا رو شاكرو سپاسگزارم كه حالت خوب خوب شده جونم. فقط شب ها كمي اذيت ميشي و گريه مي كني و اونم فكر مي كنم از دندونت كه داره درمياد. انشااله همه دندونات به سلامتي درمياد و راحت ميشي. قربونت برم الهي كه دندون درد نميزاره خواب راحتي شبها داشته باشي خب مسلم لثه هات درد مي كنن و اذيتت مي كنن تا موقعي كه دندونات آشكار شوند. غذا كه وقتي دلت ميخواد ميخوري بيشتر شيرميخوري... پريروز دايي قاسم اومده بود خونمون و شما خيلي خوشحال بودي و باهاش بازي ميكردي اما هي كاپشنش رو از رو مبل مي آوردي و بهش ميدادي نميدونم چي فكر ميكر...
19 آبان 1394

بدون عنوان

سلام عشق مامان وبابا پسرنازنينم امروز تا اين لحظه كه سه شنبه دوازدهم آبان ماه هست دقيقا يكسال و سه ماه وبيست و چهارسالش شده. الهي ماماني فداي قد وبالات بشه عزيزدل مامان. اول آبان ماه كه جمعه نهم محرم و روزتاسوعا ميشد با بابايي و شما و ماماني رفتيم مراسم تاسوعا.انگار مي دونستي مراسم عزاداري و همش يا حسين ميگفتي و سينه ميزدي.يكم مونديم و رفتيم خونه پدربزرگ و عزيز.تومراسم آخراش با دختراي بزرگتراز خودت بازي مي كردي و قايم موشك بازي مي كردي آخرش هم كه خواستيم برگرديم خونه كلي گريه ميكردي كه چرا از اونا جدات كرديم مثل اينكه مراسم يادت رفته بود ومي خواستي بازي كني. شب هم خونه عزيز رفتيم و فرداش شنبه كه دوم آبانماه ميشد وبابايي اداره بود...
12 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد